فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

تک نگاری ۱ ( محله عامری)

امروز با همراهی مازن هواشم دوست عکاس و هنرمندم و محسن حق شناس معمار و مجتبی قلی کارشناس ارشد برنامه ریزی شهری یک  گردش میدانی را از محله عامری آغاز می کنیم این گردش جزیی از برنامه مطالعات فرهنگی اجتماعی ما بر روی بافت اهواز است.


اول در خیابان خرمکوشک یک قهوه نوش جان می کنیم تا مجتبی از راه برسد ، بعد گردش را شروع می کنیم ، محسن و مجتبی بیشتر روی معماری و شکل ساختمان ها صحبت می کنند ، سعی می کنم گوش دهم تا چیزی یاد بگیرم ، اما من در ذهنم بیشتر تمایل دارم از مردم آنجا چیزی بدانم خجالت می کشم ، زمان می برد تا یخم آب شود .

پسر بچه ها درب منزل رو پایه های سنگی نشسته اند و با موبایل بازی می کنند آن سوتر پیرمرد و پیرزنی درب منزل هایشان نشسته اند ، مرد روی صندلی و زن روی سکوی پیاده رو نشسته است،  نمی دانم زن و شوهرند یا همسایه، شاید هم قوم خویش باشند چون کمی بعدتر می فهمیم اغلب همسایه ها با هم قوم و خویشی دارند.

لباس های دختران جوانی که از کنارمان می گذرند  به روز است ، جلو باز یا بلوز و شلوار ، عامری به عنوان محله ای عرب نشین شناخته شده است اما همه با هم فارسی صحبت می کنند ، به مازن میگویم وقتی در آخرالاسفالت راه می روم عرب ها با هم عربی صحبت میکنند اما اینجا همه فارسی حرف میزنند ، مازن میگوید مردم این محله شبیه هیچ جا نیستند اینها جهان وطنی فکر می کنند ، وقتی زکیه زنی که در انتهای گردش او را خواهم دید می گوید در این خانه ها که الان به خرابه یل زمین های خالی تبدیل شده اند ،خان به نام بختیاری زندگی میکردند، حرف مازنی برایم جنبه ملموس تری پیدا می کند.

ساختمان های جدید با سنگ تراولتن و با ستوهایی به سبک ستونهای یونانی ساخته شده اند ، در یک از ساختمان ها بنایی قلعه شکل نیز به چشم میخورد، ساختمها جدید بدقواره ، خشک و بی روحند و به نوعی وصله ناجوراند به فضای این بافت و اصلا مشخص نیست از چه الگویی پیروی می کنند ، نمونه ای زیبا و ارزشمند نمی بینیم ، نمی دانم کدام همسفرم این جمله را  گفت، محسن یا مجتبی؟ که  امروز خانه ها را برای زندگی نمی سازند بلکه برای فروش می سازند و به ماندگاری خانه در طول زمان فکر نمی کنند ، زکیه همان که در آخر گردش او را دیدم  چه خوب گفت که در هر خانه چند خانواده زندگی می کردند و هر پسری که زن می گرفت عروسش را به همان خانه می آورد ، افسوس میخورد میگفت جوان ها همه به خاطر بیکاری رفتند. همه تحصیلکرده ! 

در گوشه کنار بافت کسب و کارهایی هم شکل گرفته اند، سوپرمارکت ، آرایشگاه مردانه و زنانه و خیاطی، با کمک مازن وارد یک خیاطی می شویم و با کمک مازن صحبت را با علی اقا باز می کنم ، علی اقا میگوید از پدر آذربایجانی هستند و از مادر مال همین محله و پدر بزرگش در همین محله زندگی می کند ، می پرسم چرا اینجا خیاطی راه انداختید میگوید اجاره اینجا ارزانتر است و همه اورا از طریق پدر بزرگش می شناسند ، می پرسم مشتری هایت مال همین محله هستند؟ میگوید او از همه اهواز حتی از کوروش و کیانپارس هم مشتری دارد. خداحافظی میکنم و بیرون میروم .

کوچه های زیبایی در بافت هستند که به سوی کارون پایین میروند مازن میگوید به این کوچه ها عجد الشط میگویند ،خیابان هایی که به سمت شت باز می شوند.

درخت کم است اما کم و بیش درختی دیده میشود.

درخت های توت ،کنار و مورد ، اما بی درختی بسیار به چشم میخورد. این بی درختی محله ها آزارم میدهد وقتی کودک بودم از سایه همین درختها راهم را می گرفتم و به خانه می آمدم ، حالا همه پیاده ها در گرمای تابستان سایه بانی ندارند، و آسفالت خراب و کنده کنده است.

هنوز برخی خانه های قدیمی  طره ها و طاق های به جلو آمده دارند که گوشه دیوار سایه می انداخته و جان پناه پیاده ها در موقع بارندگی و گرمای تابستان بوده اند ، آپارتمان های جدید هیچکدام  این جان پناه ها را ندارد ، مجتبی میگوید این جان پناه ها می توانند به نفع مالک هم  باشند چون مساحت خانه را بیشتر می کند، محسن حق شناس بیشتر تمرکزش بر شکل خانه های قدیمی است می گوید آنها به شکی ساخته شده اند که به نوعی احترام به شهروند و عابر پیاده است مثلا می گوید ناودان های قدیمی کشیده اند و از دیوارها فاصله دارند که آب روی پیاده ها نریزد یا لبه های دیوارها گرد ساخته میشده که خوشایند باشد و  راحتی را برای عابران پیاده ایجاد کند ، به لبه این گوشه های گرد شده به راحتی میتوان تکیه داد، محسن همچین گوشه های فارسی بر شده در آجر چینی قدیمی را نشان میدهد و میگوید این هم نوعی احترام به عابر و تماشاگر ساختمان است و نمای ساختمان را دلپذیر تر می کند و دیوار را از یکنواختی خارج می کند.

دو پسر  و یک دختر بچه مبلی را روی یک گاری گذاشتند و میخواهند آنرا جا به جا کنند، با آنها همراه می شوند ، یکی از پسرها میگوید خاله میخواهیم این گاری را تا انتهای کوچه هل بدیم ، می گویم اشکال ندارد و با آنها همراه می شوم ، هل دادن گاری روی آسفالتی که خراب و کنده کنده است بسیار سخت است و در نهایت در یک چاله گیر می کند.

 هنوز از دیوار برخی خانه شاخه های درخت برگ کاغذی یا توتی آویزان است ، یخم آب نشده و خجالت می کشم با محلی ها حرف بزنم و به سلام و علیکی قناعت می کنم ، در انتهای گردشمان به کمک مازن با زنی محلی به نام زکیه آشنا می شوم و او بسیار برای ما می گوید ، کم کم زن های دیگر محل هم می آیند و با ما هم کلام می شوند و حتی کودکان هم سراغمان می آیند، زکیه خانه ویرانی را به ما نشان میدهد با دو نخل سوخته که مرکز جمع شدن معتادها شده است. می گوید در جوانی ازین درخت های نخل بالا می رفته و دیری می چیده است. او می گوید معتادها که مال همین محله هستند تمام اسباب خانه چوب ها ، پنجره ها و درها را دزدیده اند، او ادامه می دهد این محله محل زندگی افراد تحصیلکرد و بالا بوده است اما اغلب این افراد ازین محله رفته و مهاجرت کرده اند، او میگوید کارون پر از صبور بود ، آنها ماهی ها رل در صندوق های پر یخ نگه داری میکردند و یخ را از شرکت نفت می اوردند که یخ های خوبی داشت و تا چند روز آب نمی شد. اما امروز از ماهی صبور و رودخانه پر از ماهی خبری نیست ، پسری که نوه زن است دوچرخه سواری می کند دو دختربچه که  در همسایگی زن هستند به سمت ما می آیند با انها دست میدهم و اسمشان را می پرسم ، آیات و هستی ، زکیه میگوید هستی از خانواده ای کرد است و کرایه نشین هستند و خانواده آن دختر هم مال همین  و کرایه نشین است ، زکیه با افسوس میگوید اهواز مرده است و این محله از دست رفته است ، می گویم شاید روزی این بچه ها دوباره اهواز را ساختند، زکیه میگوید نه اینها کرایه نشین هستند و کاری از دستشان برنمی آید. افسوس زن در قلب من هم جاری می شود با خودم میگویم شاید من هم روزی پیرزنی شدم که بر ویرانه های اهواز برای نسل بعد از خاطره اهواز می گویم .

یادداشت من در مورد سفر کوتاه مان به آبشار آرپناه در لالی خوزستان

در تعطیلات عید فطر با برادر عزیزم و همسر مهربانش و دوست ارزشمندم سهیلا 

رسولی نژاد سفری داشتیم به آبشار آرپناه بسیار خوش گذشت، یادداشت زیر در مورد این سفر کوتاه است 

مسیر طولانی بود و گرما بیداد می کرد ، جهت را اشتباه رفتیم و به روستای متروکی رسیدیم هیچکس نبود که از او سوال کنیم 

تا اینکه در پشت یک دیوار ضخیم چشمان پسرکی را دیدیم که دزدکی جاده را نگاه می کرد. برادرم از ماشین پیاده شد تا مسیر 

را بپرسد ، او گفت اشتباه آمدیم و هفده کیلومتر باید برگردیم ، برای ما جالب بود این هفده کیلومتر را از کجا می دانست ، باز هم 

اشتباه رفتیم تا اینکه پسرک موتور سواری را دیدیم که از ما خواست پشت سرش راه بیافتیم و او ما را به مسیر جاده آرپناه هدایت کرد و متوجه شدیم تابلو راهنما شکسته شده و به همین سبب اشتباه رفته بودیم . در روستاهای مسیر هیچ انسانی دیده نمی شد ، جاده بود ، کوه بود و آسمان و سنگ قبرهایی که معماری شبیه بنای پاسارگاد داشتند 

و دیگر به درستی مسیر هم اطمینان نداشتیم . بلاخره ماشین سفیدی از دور دیده شد و نزدیک ما توقف کرد ،مسیر آبشار را از او 

پرسیدیم ، گفت چیزی دیگر نمانده کمی دیگر که برویم می رسیم ، رسیدیم و گویی بهشتی بود که پس از گذر از بیابان خشک 

بدانجا رسیده باشیم ، ماشین های زیادی آنجا پارک کرده بودند ، آب جاری و درختان سبز و مردمی که در زیر درختان حرکت می کردند ، شگفت زده بودیم که این همه آدم از کدام مسیر آمده بودند و چرا ما در طول جاده تنها بودیم، بعد متوجه 

شدیم بسیاری از آنها از شب قبل خود را بدانجا رسانده بودند . در زیر آن آفتاب داغ تعدادی آلاچیق بود ، بعضی از خانواده ها  روی آلاچیق های اطراف خود زیر اندازی انداخته بودند تا کسی اطراف آنها ننشیند بدون توجه به این موضوع که عده ای در 

زیر آفتاب تکه سایه ای ندارند. در زیر آلاچیقی تکه سایه ای یافتیم و زیر انداز خود را روی آن انداختیم. از زیر درختان صدای خنده می آمد ، آنجا تنگه ای بود که آب خنک و روشنی از دیوارهای آن فرو می ریخت . دیوارها با خزه و 

ریشه های درختان آراسته شده بودند و فضای آنجا مرا به یاد دره برزین دشت عقیلی و مال آقا انداخت . تنگه خنک بود و زیر سایه 

درختان آن مردمان بسیاری نشسته بودند اما زباله بیداد می کرد. متاسف شدیم طبیعت چه سخاوتمندانه زیبایی اش را 

بر ما ارزانی داشته و ما چگونه رفتار می کنیم . سطل های زباله ای کنار آلاچیق ها بود اما زیر همه آنها پر از زباله بود ، 

مردی آمد و گفت من بهره بردار اینجا هستم و شما باید ده هزار تومان پرداخت کنید ، این واژه بهره بردار به نظرم مضحک آمد 

اگر این طبیعت بهشتی در نزدیکی قم یا اصفهان بود چندین رستوران بزرگ مشغول سرو غذا بودند و چند بنای خدماتی چون 

فروشگاه و بوفه نهایت بهره برداری را از این بهشت کوچک می کردند ، همان بهره بردارها دو کارگر می گرفتند و وظیفه 

نظافت محیط را خود بر عهده می گرفتند.این بهره بردار از چه بهره می برد و این پول بابت چه چیزی باید پرداخت می شد بایت خنکی آب و زیبایی محیط  یا برای دستشویی کثیف و بدون صابون و زباله های ریخته شده در زیر پای گردشگر که سگ ها و بز و گوسفندان از لابه لای آنها نان و پوست هندوانه جدا می کردند و می خوردند؟ زیبایی که تا چند سال آینده 

در زیر انبوه زباله پنهان می شد . مردی که با کودکش نشسته بود و قلیان می کشید وقتی عکس العمل ما برای زباله دید گفت :فرهنگ نیست


این فرهنگ کجاست؟ اگر بود به کجا رفته است ؟ اگر نبوده چرا مثله چیزهای دیگر 

وارد نمی شود؟ مگر ما وارثان همان فرهنگی نیستیم که آب و هوا و خاک و آتش را مقدس می شمارد و آلوده کردن آنها را گناه 

کبیره ، مگر ما وارثان همان فرهنگی نیستیم که نظافت را نیمی از ایمان می شمارد ، مهمان فرهنگی  که مهریه دختر پیامبرش آب است . 

تا چند سال آینده چیزی ازین طبیعت نمی ماند و این پیش بینی نه بدبینانه است و نه دور از واقع مگر با آب خوزستان این کار را نکردیم 

مگر با خاک و هوای شهرمان اینگونه نکردیم مگر این جله باستانی و تمدن ساز را به نابودی نکشاندیم و امروز مهاجرت می 

کنیم چرا که دیگر این استان را قابل زندگی نمی ندانیم . 

به قول یک دوست ارزشمند که می گفت فهم در ما نیست ... فهم چون آمد همه می فهمیم چه قدرهایی را نفهمیده و چه بی قدر زیستیم.


ندا عزیزیه

این شکوه دخترانه چرا به شکوه زنانه تبدیل نمی شود؟

چندی پیش در یکی از صفحات مجازی خواندم که پرسیده بودند که دلیل ازدواج نکردن دختران ایرانی چیست ؟ بی شوهری ؟ یا اینکه مردان ایرانی به حد کافی جنتلمن نیستند؟

مطمئنا صرفا یک دلیل نمی تواند باشد اما من گاهی به چیزی فکر می کنم که اسمش را می گذارم شکوه دخترانه ؟ و گاهی از خودم می پرسم چرا بعد از ازدواج به شکوه زنانه تبدیل نمی شود؟ شکوهی که ثروت نامتناهی هر دختر است و چرا این ثروت بعد از ازدواج به ناگاه محو می شود. بعضی از این دختران بعد از ازدواج به یک زن لوکس و زینتی تبدیل می شوند، بعضی دیگر خدمتکارهای دست و پا چلفتی و بعد از زایمان مادر مهربان و دلواپس . هرگز قصد ندارم شخصیت یک مرد یا ساحت ازدواج را زیر سوال ببرم اما آن سایه سنگینی که بعد از ازدواج بر روی یک زن و تمام توانمندی هایش می افتد را نمی توانم درک کنم .

اولین برخورد من به این موضوع برمی گردد به دوران نوجوانی ام که در کتابخانه نزدیک دبیرستان یک کتاب آموزش فتوشاپ دیدم ، با کمک برادرم برنامه آن را روی کامپیوتر خانه نصب کردم و از روی آن کتاب فتوشاپ را یاد گرفتم و آنقدر ساعتها با ابزارهای آن تمرین کردم تا کاملا روی آن مسلط شدم ، هر روز عکسهای قدیمی را اسکن و روتوش می کردم و یا کارت پستال و چیزهای دیگری طراحی می کردم و این برای من خیلی جالب بود. چند سال بعد در محل کار پدرم کلاس آموزش فتوشاب برای فرزندان کارمندان برگزار شد و پدرم به خاطر علاقه شخصی من مرا ثبت نام کرد. مربی که دختر خانم جوانی بود و چند سال از من بزرگتر بعد از آنکه متوجه مهارت من در فتوشاپ شد،  بنده را مورد لطف و نوازش خود قرار داد و هر جلسه طرح هایی را که درست می کردم را برای او می آوردم اما یک روز بعد از یک گفتگوی دوستانه متوجه شد من یک برادر بزرگتر دارم ، صورتش ناگهان متغیر شد و با ناراحتی به من گفت پس یک برادر بزرگتر داری و این طرحها را او درست می کند و تو سر کلاس می آوری . همین جمله کافی بود که از او متنفر شوم و دیگر سر کلاس نروم و مدرک آن کلاس را مچاله کنم و بندازم دور. چرا داشتن یک برادر بزرگتر باید این تصور را ایجاد کند که من نمی توانم دو تا عکس کنار هم بچسبانم.این یک مثال کوچک بود نمونه ها از این دست فراوانند ، فقط کافی هست یک شوهر داشته باشی تا تمام توانایی های تورا به او نسبت دهند.البته هستند زنانی که از نام شوهرانشان نون می خورند حتی در تئاتر زنانی بودند  که هیچ گاه با یک بازیگر سرو کله نزدند و هیچ گاه استرس نور و دکور و پول نداشتند ، افراد دیگری نمایش را اماده می کردند و نام آن زن را به عنوان کارگردان می نوشتند . زنانی که هیچگاه نمی توانیم با آنها یگانه شویم هر چند به نظر می رسد آنها بهتر از ما قواعد بازی در جامعه امروز را بلدند.

می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن موفق هست اما در اکثر موارد  این مسئله در ارتباط با زنان صدق نمی کند که اگر هم مردی باشد غالبا پدر اوست نه کسی دیگر. به هر حال زنانی هستند که تلاش می کنند و انتظار دارند تلاشهایشان دیده شود.

قطعا بر این باورم که این نقیصه صرفا به مردها برنمی گردد . این میل جانکاه که در بعضی زنان جاریست که دوست دارند نقش یک قربانی ، یک خدمتکار یا یک شی لوکس قیمتی بازی کنند به مرد بازنمی گردد و این حس حقارت که اگر مردی را نداشته باشی بی عرضه ای ، ناتوانی ، معیوبی مردها به زنان تزریق نکردند و این زنها نمی دانند تاریخ مصرفِ شکلِ زن قربانی و مرد خشن دیگر نخ نما شده و کسی باور نمی کند.

در صحنه تئاتر چند قانون زیبا داریم که می گوید بازیگر باید طوری بازی کند که بازی بازیگر مقابل بهتر دیده شود ، در صحنه ای که بازیگر B محوریت دارد بازیگر A نباید طوری بازی کند که نگاه تماشاگر را از سمت بازیگر B بدوزد. تئاتر جایگاه حقیقت است و تصویر انسان در حال عمل را نشان می دهد . قطعا یک ازدواج خوب یا بهتر بگویم یک ارتباط خوب در گرو بهتر دیده شدن طرفین است .


قدیمی ترین تجربه شکست

از کودکی با یک احساس گناهکار بودن بزرگ شدم ، می دانم چرا فقط نمی خواهم در مورد آن را حرف بزنم . همیشه با تمام دقت سعی می کردم اشتباهی نکنم تا مورد سرزنش قرار بگیرم ... اما هر کاری می کردم باز هم مسائلی پیش می امد که خارج از اراده ی من بود و من به خاطرشون سرزنش می شدم. و چون این سرزنش شدن های مکرر فشار روحی زیادی به من وارد می کرد یک راه حل پیدا کردم این بود خودم خودم را به خاطر حوادثی که نباید اتفاق می افتادن مجازات می کردم تا دیگران وارد این پروسه سخت نشوند. قدیمی ترین شکستی که یادم می آید که در زندگی خوردم ، افتادن از درس هندسه بود، دلایلی زیاد داشت نظام ترمی واحدی که من مجبور بودم جبر و حسابان و هندسه فقط در سه ما یاد بگیرم ، تعطیلات بیش از حد آن زمان که وقفه در دروس می انداخت و مهمترین آنها معلم هندسه که یک مرد عوضی آشغال بود که ما رو مدام تحقیر می کرد و معتقد بود ریاضی مال پسرهاست و دخترها در ریاضی یک مشت احمق هستند. اگر امروز با این مسئله مواجه بودم می دانستم چطور حساب معلم هندسه را کف دستش بگذارم.

صبح همان روزی که از درس هندسه افتادم تو مسابقات نقاشی اول شدم ، وقتی به من لوح و جایزه دادند مادرم آمده بود و خیلی از این اتفاق خوشحال بود. وقتی به مدرسه برگشتم آن خبر بد کذایی رو بهم دادند اولش فشارم افتاد و بعد تا روزی که امتحان جبرانی هندسه را دادم گریه کردم تا به دیگران بگویم من به حد کافی ناراحتم و نیاز به توبیخ و سرزنش آنها نیست.

امروز که به آن دوران فکر می کنم با خودم می گویم ای کاش کمی بیشتر خودم را دوست می داشتم . ای کاش می دانستم مقصر هر اتفاقی من نیستم و ای کاش به آدمهای بی ارزشی و کوچکی که در اطرافمان هستند حضور بیش از حد اهمیت ندهیم. 

نمی دانستم عشق چیست

نمی دانستم عشق چیست

نمی دانستم وقتی مردی تمام دشت های شقایق را برای زنی به ارمغان می اورد یعنی چه

بانوی اثیری

نگاهت آغاز بهار و تنت ظهر تابستان های اهواز.

تو را همیشه میبینم

 در صورت خندان زنی با دندان های ردیف نمایان 

در گریه بلند کودکی

 و در چهره آرام مردی که در جبهه های نبرد در خون غلتیده است.

زمین زیر پایت فراخ تر میشود  و علفزارها با چرخش دامنت به رقص می آیند. 

صدای بلبلان و قناری ها از صدای خیابان بلندتر است 

وقتی باد بوی تورا می آورد.

نمی دانستم عشق چیست تا زمانی که نام تو را شنیدم  و حال دیگر نمی دانم که هستم.

حالا میخواهم تمام گل های عالم را ببویم و داغ تمام شقایق های دشت را به سینه بزنم و در فراز قله های دور کنارت بایستم و قرمزی آسمان را هنگام غروب با تو بنوشم.

بانوی اثیری

سالهای که با یاد تو می آیند و  بی تو میگذرند را 

میخواهم تا ابد گریه کنم ....



بسته های سفید کاغذی

چشمهایم را باز می کنم زنی با صدای مسخره می خواند وک آپ وک  مای بیبی ...گوشی موبایل روی میز می لرزد مانند دیوانه خوش پوشی که به او شوک الکتریکی داده اند. گوشی را خاموش می کنم و  طبق عادت به پرده اتاق  نگاه می کنم که کشیده شده و لبه هایش در هم و برهم فرو رفته تا از ورود گرد خاک و سرما به داخل اتاق جلوگیری کند. صدای رفت و امد اتوموبیل به گوش می رسد و طبق رسم هر صبح دو ماشین سر تقاطع برخورد می کنند و صدای ناهنجاری تولید می شود که همیشگی است و بعدش صدای بگو مگو و زدن حرفهای رکیک ...


سر تخت می نشیم  با خود فکر می کنم که امروز چه کاره م ، کارهای امروز را بر روی کاغذی نوشتم و روی میز گذاشتم ، برای یک مصاحبه کاری باید به شرکتی برم ... اینبار یک شرکت کشاورزی است... به این فکر می کنم چه بپوشم، روشن یا تیره ... مرتب باشم یا شلخته ... موهایم را چطور درست کنم، همگی آنها را زیر یک مقنعه پنهان کنم یا  هماهنگ با یک شال رنگی مرتبشان کنم ...فکر می کنم  برای ملاقات اول باید طوری بپوشم که نه سیخ بسوزد نه کباب، وقتی فضای کار و کارمندان را دیدم گوشی دستم می آید دفعه ی بعد چگونه باشم . حالا دیگر به چه نیاز دارم؟ دوباره به روی میز نگاهی می اندازم ، کنار یک آیینه  عتیقه نقره ای رنگ ، به بسته های سفید کاغذی ام نگاه می کنم. تمام ویژگی های اخلاقی و انسانی لازم را در کاغذهای سفید نازکی ریخته ام و برای اینکه با یکدیگر اشتباه نشوند ، روی کاغذ نام هر کدام را نوشته ام... مثلا نوشته ام شرم ، لبخند ، جدیت ،ناراحتی، طراوت و شادابی ... هر روز چیز تازه ای در خودم کشف می کنم و انرا در درون کاغذی می ریزم و کنار باقی بسته ها روی میز می چینم،  برای اینکه خیالم راحت باشد که نمی ریزند و پخش نمی شوند  با یک نخ گونی دور همه کاغذ ها را سفت بسته ام . مثلا در قرار ملاقات ناموفقی که چند روز قبل  با مرد مهندسی  که از من خوشش آمده بود داشتم به این نتیجه رسیدم اگر کمی صدایم را نازک تر می کردم و وقتی شوخی های نامربوط می کرد تظاهر به ناراحت شدن می کردم ،حتما این قرار به نتلیجه ی دلخواه می رسید، چون مدام می پرسید :چرا ناراحت نمی شی ، من فکر کردم چند روز باید ناز تورو بکشم" بعد هم دیگر جواب تلفن مرا نداد  برای همین بعد از آن روز ساعتها جلوی آینه تمرین کردم تا توانستم  کمی لوندی و شیرینی زنانه در خودم کشف کنم  بعد آن را  تو کاغذی ریختم و با نخ گونی محکم دور ان را بستم تا نریزد ،دقیقا نمی دانستم روی بسته چی بنویسم زنانگی یا اغواگری ، لوندی موقتا نامش را "اغواگری" گذاشتم تا بعد اسم بهتری برایش پیدا کنم، بعدها فهمیدم این یکی از چیزهای خیلی ضروری است و حتی در مصاحبه های شغلی هم بدرد می خورد بعد از آن به جای میز آن را توی کیف پولم کنار کارت های بانکی و اتوبوس نگه داری می کردم، چون هر جایی ممکن بود مصرف شود.


در اتاقم را قفل می کنم تا مادرم برای مرتب کردن اتاقم نیاید ... همیشه می گوید وسایلت را روی میز نریز! جابه جایشان که می کند و دیگر مانند امروز صبح نمی توانم به راحتی آنها را پیدا کنم ... به او می گویم اینها وسایل لازم من هستند ، باید هر وقت احساس کردم به آنها نیاز دارم سریع پیدایشان کنم ،یک بار تمام صبح تمام کمدم را روی زمین ریختم تا بتوانم یکی از بسته ی " وقار و  متانت " را که مادرم جابه جایش کرده بود پیدا کنم، وقتی پیدایش کردم دیگه تمایلی به خوردنش نداشتم ، به جای آن بسته ی "خشم " را باز کردم و تمامش را خوردم و بعد جیع بلندی کشیدم و از آن روز به بعد در اتاقم را قفل کردم .

 میل به من بسته بندی از دوران دانشجویی شروع شد که وقتی با چند تا از دوستانم به یک اردوی دانشجویی رفته بودم، توی اتوبوس دچار تهوع شدم و سرم گیج رفت. خیلی ناراحت  شده بودم و از فکر اینکه دیگران فکر خواهند کرد من اسباب دردسرم و حتما مرا از جمع دوستانه ی شان حذف خواهند کرد، اشک در گوشه چشمانم جمع شده بود ، در همین اوضاع یکی از دانشجوها مرا کف اتوبوس خواباند ، دیگری گفت : اصلا نگران نباش و کمی مریم گلی زیر دماغم گرفت ، کم کم احساس کردم حالم بهتر می شود و چن دقیقه بعد با خوردن یک لیوان  آب قند حالم  کاملا جا امد و توانستم مانند بقیه روی صندلی بنشینم. از آن روز به بعد  شب و روزم  شده بود پیدا کردن انواع داروهایی گیاهی با مصرف های گوناگون ، هر وقت جایی ام درد می گرفت و احساس می کردم حالم دارد بد می شود یک چای یا شربت گیاهی برای خودم درست می کردم و حتی مانند یک دکتر طب سنتی برای دوستانم نیز تجویز می کردم.


مانتویی با رنگ روشن ملایم می پوشم و آرایش ملایمی انجام می دهم، چیزی که نشان دهنده ی روحیه خاص من و نشانه ای از زندگی من نخواهد بود ، از روی میز دو قرص نعنا برمی دارم و در دهانم می ریزم . حالا باید فکر کنم کدام بسته را بردارم ... بهتر است چند بسته همراهم باشد ، وقتی وارد فضا شرکت شدم متناسب با فضای آنجا بسته مناسب رو انتخاب می کنم و می خورم .چون مصاحبه ی کاری است شرم بدردم نمی خورد آنرا کنار می گذارم . بسته "جدیت" ، کمی "لبخند" ، بسته اغواگری در کیفم هست چک می کنم کم نباشد ، "شادابی" هم خوب است می تواند انرژی مثبت به صاحب شرکت بدهد اما اگر رییس شرکت مصاحبه نکند چه ؟ اگر یکی از کارمندا باشد؟ اگر خیلی خوب به نظر برسم حتما مرا رد خواهد کرد، چون هیچ کس نمی خواهد برای خودش رقیب بیاورد، اصلا از کجا معلوم همسر رییس شرکت مصاحبه نکند در این صورت اگر خیلی خوب به نظر برسم، کارم زار است . در این مواقع باید چیزی بخورم که ایجاد ترحم کند ، شاید دلش به حالم بسوزد، انتخاب خوبی است، بسته ی "ترحم انگیزی" را هم برمی دارم و در کیفم می گذارم ، ترحم انگیز بودن به خانم رییس حس قدرت و برتری می دهد و حکم مادری را پیدا می کند که فرزندی بی نوا و زمین خورده را پناه می دهد. بسیار خوب همه چیز را برداشته ام؛ در اتاق را باز می کنم و دوباره قفل می کنم.خانه نیمه تاریک است  یک تکه نور بی رمق زمستانی که از پنجره راهش را به خانه باز کرده روی لحافی افتاده که مادرم زیر آن خوابیده است ،سفره ی صبحانه کنار مادرم پهن است ، برادرهایم قبل از بیدار شدن من به مدرسه رفته اند ، کلید در را که می چرخانم مادرم سرش را از زیر لحاف بیرون می آورد و می پرسد "می روی؟" چیزی با خودت ببر بخور ضعف نکنی کمی پسته با خودت ببر ... به کیفم نگاه می کنم که سنگین است و جای اضافه ندارد شانه ی سمت راستم افتاده تر شده است، باید یادم باشد در طول مسیر کیفم را شانه به شانه عوض کنم ، می گویم "کیفم جا ندارد، برمی گردم  و چیزی می خوردم خدانگهدار".

شیرینی ات را برایم نگه دار ...

گاهی توی زندگی با انسان هایی آشنا می شوی که در همان برخورد اول علاقه مند می شوی او را بشناسی حرفهایش را بشنوی ، خاطراتش را ... ساعتها کنار هم بنشید و بدون اینکه نگران اتلاف وقت بشوی ساعتها با هم گپ بزنید ... لحظه هایی که بی هیچ قندی شیرین هستند ... گاهی این آشنایی ها به یک دوستی عمیق و طولانی منجر می شوند و گاهی هم به این نتیجه می رسی همه چیز فقط یک سوتفاهم ساده بوده است با این حال من چقدر این لحظه ها را دوست دارم این کاش شیرینی این لحظه ها همیشگی بود.