فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کنترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتیبگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیدهبر آب دیدهٔ ما، صد سنگ آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارابکشد، کسش نگوید: تدبیر خون‌بها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشدای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشدپس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرداز برق آن زمرد، هین دفع اژدها کن
بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنر فزاییتاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

برو و در را کلید کن

برو

در را کلید کن

 بر آن قفلی بزن از جنس تردید

و بگذار این چراغ آرام آرام خاموش شود.


خرسی درون من مرده است.

با دستهایم چه کنم ؟

آنگاه که دستانت را در جیب هایت

پنهان می کنی

و با چشمانم ؟

انگاه که نگاهت را از من می دزدی

و با دردهایم، که می پیچند در من چون کلافی سردرگم

و با سوالهایی که مدام در سرم زیاد می شود

و صدایی که دیگر شبیه جیغ شده

خرسی درون غار خفته است

از خواب بهار گرمش می شود گاهی

پنجه می کشد در من

می کوبد مرا بر در و دیوار این شهر خاک گرفته

جیغ می شود در صدایم

در گلویم بغض می شود

ترک برمی دارد بند بند ستون هایی که دیگر افراشته نیستند.

خرسی درون غار خفته است ، در رویایش تکرار می شود

مردی که می آید آغاز بهار

و سرودش جاری می کند رودها را لابه لای خطوط شکسته

خطوطی که می شکند در امتداد جاده ای که طی نشد...

در انتظار صدایی که دیگر نمی خواند

رودها در پشت سدهای تردید از حرکت باز می مانند

ترک می خورد رد پای مردی بر دهانه ی غار!

خرسی درون غار مرده است!!!

 

هر جا چراغی روشنه 

از ترس تنها بودنه


ای ترس تنهایی من

اینجا چراغی روشنه

در حضور دیگران می گویم:
تو محبوب من نیستی؛
و در ژرفای وجودم
می دانم چه دروغی گفته ام!
میگویم:
... چیزی بین ما نبوده است؛
تنها برای این که از دردسر به دور باشیم...
نقش دلقکی را بازی می کنم،
عشق من،
و در این بازی
شکست می خورم،
و باز می گردم
زیرا که شب
نمی تواند،
- حتی اگر بخواهد -
ستارگانش را نهان کند،
و دریا
نمی تواند،
- حتی اگر بخواهد -
کشتی هایش را...

نزار قبانی

بدون دعوت آمده ایم 

هفتصد نفر 

از هر سو

از آنجا که دیگر بادی نمی وزد

از آسیابهایی که آهسته آرد می کنند

و از کنار بخاریهایی که به اصطلاح 

دیگر سگ هم بدان پناه نمی برد

و ترا ناگهانی و یک شبه دیدیم

مخزن نفت

دیروز تو اینجا نبودی

ولی امروز تنها تو هستی

به سویش بشتابید همه

شما که شاخه ای را می برید که بر رویش نشسته اید ، زحمتکشان

خداوند دوباره به صورت مخزن نفت آمده است

ای زشت رو

تو از همه ما زیباتری

به ما ستم کن ای واقعیت

من ما را بی فروغ کن 

مارا اشتراکی کن

نه آنطور که ما می خواهیم 

بلکه آنطور که تو می خواهی 

ترا نه از عاج ساخته اند

نه از چوب قیمتی

بلکه از آهن 

عالی عالی عالی 

ای به ظاهر کم

تو را نمی شود ندید

تو بی نهایت نیستی

بلکه هفت متر ارتفاع داری

درونت مخزن الاسرار نیست

بلکه مملو از نفت است

و تو با ما  

نه با نیت خوب

نه ناشناخته 

بلکه با حساب رفتار می کنی 

برای تو سبزه چه ارزشی دارد

تو رویش نشسته ای 

جایی که چمن بود

اکنون تو نشسته ای  مخزن نفت

و برای تو احساس هیچ است

پس به دادمان برس

و به نام الکتروفیکاسیون و عقل و آمار 

مارا از رنج روح رهایی بخش 

 

برتولد برشت